گذر روزهاى يك دختر
100
امروز فهميدم چقدر با اخلاق تندم و كلافه بودنام و عصبانى بودنام ، دارم كسائى كه دوستشون دارم رو اذيت ميكنم
اين روزها هم بى حوصلم و هم اخلاقم تنده!
زبونم تند و تيزه و بدجورى به طعنه و كنايه خو گرفته ...!
گمونم وقتى اين مدته تموم شه ، بايد يه مجموعه كادوى خفن بخرم و برم براى عرض معذرت خواهى خدمت خانواده و دوستان و اقوام ...! خيلى رنجوندم ...
نه از قصد ! بلكه به خاطر فشاراى عصبى كه روم بوده !
نگرانى و استرس دارم ، اما ته دلم روشنه ...
.
+دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
- نثار من می کرد
.
دلم براش تنگ شده بود ...
ميخواستم تظاهر كنم به بى تفاوتى!
ولى نشد...
امروز مشهد بود ، تو حرم امام رضا ...
باهاش حرف زدم ... از هر درى و از هر ورى ! چقدر اين موجود برام متمايز شده با ديگران ... براى من بى تفاوت و به قول خودش بى احساس ...
چقدر دوستش دارم :)
اين روزها هم بى حوصلم و هم اخلاقم تنده!
زبونم تند و تيزه و بدجورى به طعنه و كنايه خو گرفته ...!
گمونم وقتى اين مدته تموم شه ، بايد يه مجموعه كادوى خفن بخرم و برم براى عرض معذرت خواهى خدمت خانواده و دوستان و اقوام ...! خيلى رنجوندم ...
نه از قصد ! بلكه به خاطر فشاراى عصبى كه روم بوده !
نگرانى و استرس دارم ، اما ته دلم روشنه ...
.
+دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
- نثار من می کرد
.
دلم براش تنگ شده بود ...
ميخواستم تظاهر كنم به بى تفاوتى!
ولى نشد...
امروز مشهد بود ، تو حرم امام رضا ...
باهاش حرف زدم ... از هر درى و از هر ورى ! چقدر اين موجود برام متمايز شده با ديگران ... براى من بى تفاوت و به قول خودش بى احساس ...
چقدر دوستش دارم :)
99
ساعت هفت ، طبق معمول هميشه ، آلارم رو اعصاب به صدا درمى آيد و طبق شواهد موجود (نور شديدا پخش شده از پنجره ى اتاق!!!) بايد از جاى گرم و نرمم بلند شوم ... بدون اينكه چشمم را باز كنم ، دستم را روى صفحه ى گوشى ميكشم تا صدايش خفه شود! هميشه با صبح زود از خواب بلند شدن مشكل داشتم ! و آهنگى كه ميشد آلارم مخصوص زنگ صبح ، ميشد منفور ترين صداى دنيا برايم :))
چشمم را باز ميكنم و ميبينم ، به به ! نيم ساعتى خوابم رفته ... به سختى و زحمت تمام ، از زير پتو بيرون مى آيم ... روتختى ام را ميكشم و بالشت ها و كوسن هاى روى تختم را مرتب ميكنم ! كتاب هايم را برميدارم و لباس هايم را آماده ميكنم ، جلوى آينه ميروم و به موهاى شاخ و نامرتبم شكلكى در مى آورم ! چقدر صبح ها خنده دار ميشود سر و ظاهرم! به سمت حمام ميروم ، بلكه آب سرد كمى سرحالم بياورد ...! زير قطرات آب سرد ، مانند جنينى در شكم مادرش چمپاتمه ميزنم و استرس روزهاى آينده ، بازهم تپش قلبم را بالا برده ! قطره هاى آب روى پشتم سر ميخورند ... و انگار مسابقه گذاشته اند ... قطره هاى آب هم براى گذر از من مسابقه گذاشته اند ...
بلند ميشوم و از كابين دوش بيرون مى آيم و حوله ى رنگ و وارنگم- كه هديه است و بدجورى دوستش دارم- را ميپوشم...
چقدر اين روزها دلم ميخواهد كسى بيايد كه فقط دوستم داشته باشد ! بى آنكه من سرسوزنى علاقه اى به او داشته باشم !
دوست داشتن ، حتى اگر دو طرفه باشد ، سخت است ...
اين روزها هم سخت شده ام و هم زبانم بدجورى تلخ شده !
آدم ها بدجورى سخت و سنگم كرده اند ...
اين روزها عجيب خسته ام !
چشمم را باز ميكنم و ميبينم ، به به ! نيم ساعتى خوابم رفته ... به سختى و زحمت تمام ، از زير پتو بيرون مى آيم ... روتختى ام را ميكشم و بالشت ها و كوسن هاى روى تختم را مرتب ميكنم ! كتاب هايم را برميدارم و لباس هايم را آماده ميكنم ، جلوى آينه ميروم و به موهاى شاخ و نامرتبم شكلكى در مى آورم ! چقدر صبح ها خنده دار ميشود سر و ظاهرم! به سمت حمام ميروم ، بلكه آب سرد كمى سرحالم بياورد ...! زير قطرات آب سرد ، مانند جنينى در شكم مادرش چمپاتمه ميزنم و استرس روزهاى آينده ، بازهم تپش قلبم را بالا برده ! قطره هاى آب روى پشتم سر ميخورند ... و انگار مسابقه گذاشته اند ... قطره هاى آب هم براى گذر از من مسابقه گذاشته اند ...
بلند ميشوم و از كابين دوش بيرون مى آيم و حوله ى رنگ و وارنگم- كه هديه است و بدجورى دوستش دارم- را ميپوشم...
چقدر اين روزها دلم ميخواهد كسى بيايد كه فقط دوستم داشته باشد ! بى آنكه من سرسوزنى علاقه اى به او داشته باشم !
دوست داشتن ، حتى اگر دو طرفه باشد ، سخت است ...
اين روزها هم سخت شده ام و هم زبانم بدجورى تلخ شده !
آدم ها بدجورى سخت و سنگم كرده اند ...
اين روزها عجيب خسته ام !
98
هميشه از رفتن به ميهمانى هاى زنانه ، بدم مى آمد ... ميهمانى هايى كه تا بچه تر بودم ، فقط فخر فروشى زنانى را ميديدم كه هرچه طلا و جواهر دستشان آمده ، به دست و گردنشان انداخته اند و پز سر و لباسشان را ميدادند و يا تا ميتوانستند پشت سر ديگران صفحه ميگذاشتند و از عمه ى مادربزرگ شهلا خانم زن همسايه تا پدر جد آقا كاظم ، شوهر دخترعموى مادر ، حرف ها و تهمت ها ميزدند ... !! و بعد از لمباندن غذاهاى چرب و كيلو كيلو گوشت و مرغ ، بروند و پشت سر صاحب مهمانى هم حرف مفت بزنند !
از وقتى هم بزرگتر شدم و چهره ام از بچگى درآمد ، قربان صدقه ى خاله زنك هايى را بايد تحمل ميكردم كه مانند يك قلم جنس كه از سوپر ماركت ميخرى ، تو را براى پسران بى عرضه ى مفت خورشان ، كانديد ميكنند ...! و قربان صدقه ات ميروند ! هرچقدر هم قيافه ات و وضع مالى پدرت و موقعيت اجتماعى خانواده ات بهتر باشد ، اين چاپلوسى هاى روباه مانندشان بيشتر ...!
زنانى كه انگار همه ى زندگيشان شده مهمانى رفتن و لباس پوشيدن و غيبت كردن و دخالت در زندگى اين و آن ! و گاهى هم شوخى هاى وقيح درباره روابط خصوصى زندگيشان با همسرانشان ... !
اگر گوشى ات را هم دستت بگيرى و خودت را سرگرم نشان دهى و نشان دهى كه جمع مسخره شان برايت جذابيتى ندارد ، انگ اين را ميخورى كه سرت ميجنبد و حتما ...!
حالا دو سال است كه از رفتن به اين ميهمانى ها ، معاف شده ام ...!
امروز صبح ، وقتى مادر براى رفتن به يكى ديگر از اين ميهمانى ها آماده ميشد ، جلوى آينه رفتم و خودم را نگاه كردم ... چقدر وقت است موهايم را سشوار نكشيده ام ؟ آخرين بار كه رژ لب بنفش پر رنگ دوست داشتنى ام را زدم كى بود ...؟!؟
چقدر امروز دلم اين مهمانى مزخرف را خواست ...! چقدر اين روزها من نمى دانم چه مرگم است ...!
از وقتى هم بزرگتر شدم و چهره ام از بچگى درآمد ، قربان صدقه ى خاله زنك هايى را بايد تحمل ميكردم كه مانند يك قلم جنس كه از سوپر ماركت ميخرى ، تو را براى پسران بى عرضه ى مفت خورشان ، كانديد ميكنند ...! و قربان صدقه ات ميروند ! هرچقدر هم قيافه ات و وضع مالى پدرت و موقعيت اجتماعى خانواده ات بهتر باشد ، اين چاپلوسى هاى روباه مانندشان بيشتر ...!
زنانى كه انگار همه ى زندگيشان شده مهمانى رفتن و لباس پوشيدن و غيبت كردن و دخالت در زندگى اين و آن ! و گاهى هم شوخى هاى وقيح درباره روابط خصوصى زندگيشان با همسرانشان ... !
اگر گوشى ات را هم دستت بگيرى و خودت را سرگرم نشان دهى و نشان دهى كه جمع مسخره شان برايت جذابيتى ندارد ، انگ اين را ميخورى كه سرت ميجنبد و حتما ...!
حالا دو سال است كه از رفتن به اين ميهمانى ها ، معاف شده ام ...!
امروز صبح ، وقتى مادر براى رفتن به يكى ديگر از اين ميهمانى ها آماده ميشد ، جلوى آينه رفتم و خودم را نگاه كردم ... چقدر وقت است موهايم را سشوار نكشيده ام ؟ آخرين بار كه رژ لب بنفش پر رنگ دوست داشتنى ام را زدم كى بود ...؟!؟
چقدر امروز دلم اين مهمانى مزخرف را خواست ...! چقدر اين روزها من نمى دانم چه مرگم است ...!
97
نشود فاش كسى آنچه ميان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست ...
گوش كن با لب خاموش سخن ميگويم ...
پاسخم گو به نگاهى كه زبان من و توست...
.
دروغه ! دروغه ميگن كسى كه دردش مياد فرياد ميزنه ... اونى كه دردش اومده و فرياد زده ، اونقدر حواسش بوده كه فرياد زده ... ميفهمى ؟!؟ نه نمى فهمى ... وقتى دردت بياد ... وقتى زياد دردت بياد ، لال ميشى ... گنگ ميشى ... فقط نگاه ميكنى ... حتى صدات درنمياد كه بگى آخ... فقط مات و مبهوت نگاه ميكنى و دهنت باز ميشه ... از ته گلوت فقط فرياد سكوت و خفگى مياد بيرون ...! وقتى زياد دردت بياد ، يه نفس عميق كه ميكشى ، يه حفره ى خلاء تو ريه هات به وجود مياد ... يه جاى خالى كه هرچى عميق تر نفس ميكشى ، حفره بزرگتر ميشه ... تا همه ى قفسه ى سينتو ميگيره ... حالا هرچى بيشتر نفس بكشى ، درد بزرگى اين حفره ، تا مغز استخونت ميپيچه ... درد كه زياد بشه ، تو ديگه صدات در نمياد ...
+صبح ساعت ٧ پاشدم و دوش گرفتم و صبحانه خوردم و نشستم تا ده درس خوندم ... با يه نفس عميق ، قفسه ى سينه و تخته ى پشتم تير كشيد ... حس ميكنم نفس عميقى كه كشيدم ، يه بخشيش توى ريم مونده و بيرون نمياد ... حالا با هر نفس ، درد تو سينم ميپيچه ... پدر بهم قرص شل كننده عضلات داده ، اما ...
قلب نا آروم مگه با گرفتگى عضلات خوب ميشه ؟!؟
امروز صبح از قم برگشت ، گفت دعات كردم ، خودتم نذر كن امسال به خواستت برسى ... پوزخند زدم و گفتم : پارسال هم كم نذر و نياز نكردم ... وقتى نگاهم كرد ، دلم خواست بغلش كنم و سرمو بذارم رو شونه هاى پهنش و همه ى غم دنيارو گريه كنم ... مثه بچگى ها كه از بيمارستان ميومد و ميپريدم بغلش ... اما حالا من بزرگ شدم و ... اونقدر بينمون فاصله نشسته ... كه فقط بغض كردم و رفتم اتاقم ... حالا منم و دنياى تنهايى هام ...
الهى و ربى ، من لى غيرك...؟!
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست ...
گوش كن با لب خاموش سخن ميگويم ...
پاسخم گو به نگاهى كه زبان من و توست...
.
دروغه ! دروغه ميگن كسى كه دردش مياد فرياد ميزنه ... اونى كه دردش اومده و فرياد زده ، اونقدر حواسش بوده كه فرياد زده ... ميفهمى ؟!؟ نه نمى فهمى ... وقتى دردت بياد ... وقتى زياد دردت بياد ، لال ميشى ... گنگ ميشى ... فقط نگاه ميكنى ... حتى صدات درنمياد كه بگى آخ... فقط مات و مبهوت نگاه ميكنى و دهنت باز ميشه ... از ته گلوت فقط فرياد سكوت و خفگى مياد بيرون ...! وقتى زياد دردت بياد ، يه نفس عميق كه ميكشى ، يه حفره ى خلاء تو ريه هات به وجود مياد ... يه جاى خالى كه هرچى عميق تر نفس ميكشى ، حفره بزرگتر ميشه ... تا همه ى قفسه ى سينتو ميگيره ... حالا هرچى بيشتر نفس بكشى ، درد بزرگى اين حفره ، تا مغز استخونت ميپيچه ... درد كه زياد بشه ، تو ديگه صدات در نمياد ...
+صبح ساعت ٧ پاشدم و دوش گرفتم و صبحانه خوردم و نشستم تا ده درس خوندم ... با يه نفس عميق ، قفسه ى سينه و تخته ى پشتم تير كشيد ... حس ميكنم نفس عميقى كه كشيدم ، يه بخشيش توى ريم مونده و بيرون نمياد ... حالا با هر نفس ، درد تو سينم ميپيچه ... پدر بهم قرص شل كننده عضلات داده ، اما ...
قلب نا آروم مگه با گرفتگى عضلات خوب ميشه ؟!؟
امروز صبح از قم برگشت ، گفت دعات كردم ، خودتم نذر كن امسال به خواستت برسى ... پوزخند زدم و گفتم : پارسال هم كم نذر و نياز نكردم ... وقتى نگاهم كرد ، دلم خواست بغلش كنم و سرمو بذارم رو شونه هاى پهنش و همه ى غم دنيارو گريه كنم ... مثه بچگى ها كه از بيمارستان ميومد و ميپريدم بغلش ... اما حالا من بزرگ شدم و ... اونقدر بينمون فاصله نشسته ... كه فقط بغض كردم و رفتم اتاقم ... حالا منم و دنياى تنهايى هام ...
الهى و ربى ، من لى غيرك...؟!
96
غروب جمعه ...
مردم شهر به هوشيد ...؟
هرچه داريد و نداريد بپوشيد و برقصيد و بخنديد ... كه امشب سر هر كوچه خدا هست ...
صبح به بابا ميگم : نميشه اين مدت باقى مونده رو ريتالين بخورم ...؟
جورى چپ چپ نگام كرد كه نزديك بود قبض روح شم :)) خب ريتالينه ! هروئين كه نيست !
زين سبب اجازه ريتالين كه صادر نشد ، رفتيم stimol خريديم بلكه كمى از خستگى و ضعف عمومى بدن !! كاسته شود ...!
(چرا بى نسخه ريتالين نميدن؟!؟)
فعلا به ضرب فارماتون و stimol سعى ميكنيم نميريم !!
مردم شهر به هوشيد ...؟
هرچه داريد و نداريد بپوشيد و برقصيد و بخنديد ... كه امشب سر هر كوچه خدا هست ...
صبح به بابا ميگم : نميشه اين مدت باقى مونده رو ريتالين بخورم ...؟
جورى چپ چپ نگام كرد كه نزديك بود قبض روح شم :)) خب ريتالينه ! هروئين كه نيست !
زين سبب اجازه ريتالين كه صادر نشد ، رفتيم stimol خريديم بلكه كمى از خستگى و ضعف عمومى بدن !! كاسته شود ...!
(چرا بى نسخه ريتالين نميدن؟!؟)
فعلا به ضرب فارماتون و stimol سعى ميكنيم نميريم !!
95
امشب ، با تمام وجود بغلش كردم و بوسيدمش و عينك رى بن جديدش را با ذوق نگاه كردم و گفتم : به و به خوشتيپ خودمى ! شدى عينهو آرتيستاى هاليوودى ! بلكه هم باليوودى ! آميتا پاچان خودمى ! زد پشتم و گفت : برو دختر ! دلتنگت بودم ...
مانند هميشه برايش دليل آوردم ، كه به خدا درس هايم سنگين است ... اما عذاب وجدانم را نتوانستم خفه كنم ... زنگ كه ميتوانستم به او بزنم ؟!!
نشستيم و طبق معمول چند دقيقه يك بار ، دستش را روى پايم ميگذاشت و ميگفت : كاف جان من چطوره ؟!؟
من هم هربار سر به سرش ميگذاشتم و ميگفتم : اوچيكتيم منوچ خان ! مخلصم ...!
و او هر بار خنديد ...
پدربزرگ ، باباى بابا، سيگار ميكشد ... تنها فرد سيگارى كه حتى سيگار كشيدنش را هم دوست دارم ! او را بابايى صدا ميزنيم !
پدربزرگ هفتاد و اندى سالش است ...
پدربزرگ تنها كسى است كه نامم را با پسوند من صدا ميزند ...
بابايى از مامانى ،مادربزرگم، نه سال بزرگتر است ، اما مثل روزهاى جوانى ، او را دوست دارد !
امشب وقتى ميخواستم به خانه برگردم ، وقتى باز در آغوش گرفتمش و بوسيدمش ، ته دلم خالى شد ... اگر پدربزرگ روزى نباشد ، ديگر هيچكس نامم را با پسوند من صدا نمى زند ... پدربزرگ من را باور دارد ...
او جزء معدود افراديست ، كه هنوز مانند بچگى ، دوستش دارم
مانند هميشه برايش دليل آوردم ، كه به خدا درس هايم سنگين است ... اما عذاب وجدانم را نتوانستم خفه كنم ... زنگ كه ميتوانستم به او بزنم ؟!!
نشستيم و طبق معمول چند دقيقه يك بار ، دستش را روى پايم ميگذاشت و ميگفت : كاف جان من چطوره ؟!؟
من هم هربار سر به سرش ميگذاشتم و ميگفتم : اوچيكتيم منوچ خان ! مخلصم ...!
و او هر بار خنديد ...
پدربزرگ ، باباى بابا، سيگار ميكشد ... تنها فرد سيگارى كه حتى سيگار كشيدنش را هم دوست دارم ! او را بابايى صدا ميزنيم !
پدربزرگ هفتاد و اندى سالش است ...
پدربزرگ تنها كسى است كه نامم را با پسوند من صدا ميزند ...
بابايى از مامانى ،مادربزرگم، نه سال بزرگتر است ، اما مثل روزهاى جوانى ، او را دوست دارد !
امشب وقتى ميخواستم به خانه برگردم ، وقتى باز در آغوش گرفتمش و بوسيدمش ، ته دلم خالى شد ... اگر پدربزرگ روزى نباشد ، ديگر هيچكس نامم را با پسوند من صدا نمى زند ... پدربزرگ من را باور دارد ...
او جزء معدود افراديست ، كه هنوز مانند بچگى ، دوستش دارم
+تعداد پست ها رسيد به تعداد سال :))
94
امروز چهارشنبه بود ...! بعد از چهار روز پر مشغله ، كلاسى نداشتم و به كتابخانه آمدم
طبق روال معمول ، صبح از خودم آزمون شيمى گرفتم ، سوالات رياضى كنكور ٩٠ را تمام كردم و براى خودم چاى شاتوت درست كردم و لقمه ى خوش طعم نان و پنير گردويى كه مامان برايم درست كرده بود را با لذت تمام ، گاز زدم و جرعه جرعه چاى شاتوتى خوش عطر را مزه مزه كردم ...
دخترك ميز كنارى لبخند زد و با من هم با لبخند جوابش را دادم و دختر سومين ميز از ته كتابخانه از خودش و زندگى اش و گفت و بى آنكه گوش كنم ، لبخند زدم و گاهى سرم را تكان دادم و اورا تاييد كردم !
به نگهبان دم در مانند هر روز صبح بخير گفتم و او هم با همان لحن هميشگى اش جوابم را داد ...!
فروزنده ،مسئول كتابخانه، مثل هميشه با ژست مسخره اش ، بى دليل چپ چپ نگاهم كرد و من هم به روى مباركم نياوردم!
تست هاى زيست كنكور سال اخير را بررسى كردم و حس قهرمان بودن كردم كه پارسال با درصدم تركانده ام !!
راس ساعت ١:٣٠ سوار ماشين شدم و سوسكى ،نام مستعار ماشينم، را آتش كردم و رفتم تا ناهار را همراه مامان بخورم !
سر چهارراه هميشگى كه چراغش را چشمك زن كرده اند ، كلى درى ورى بار نيروى انتظامى بى مسئوليت كردم و گفتم امروز به ١١٠ زنگ ميزنم و اعتراض ميكنم ، اما باز هم طبق معمول ، وقتى رسيدم خانه يادم رفت ...!
ميبينى ؟ زندگى جريان دارد ...به قول استاد فيزيك ، موجيست كه راه افتاده ! دو راه دارى ! يا سوارش شوى و همراهش پيش روى و يا خلاف جهتش حركت كنى و غرق شوى ...
من سوار اين موج شده ام ... البته به گمانم اينطور باشد .
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگى ما ، عدم ماست !
طبق روال معمول ، صبح از خودم آزمون شيمى گرفتم ، سوالات رياضى كنكور ٩٠ را تمام كردم و براى خودم چاى شاتوت درست كردم و لقمه ى خوش طعم نان و پنير گردويى كه مامان برايم درست كرده بود را با لذت تمام ، گاز زدم و جرعه جرعه چاى شاتوتى خوش عطر را مزه مزه كردم ...
دخترك ميز كنارى لبخند زد و با من هم با لبخند جوابش را دادم و دختر سومين ميز از ته كتابخانه از خودش و زندگى اش و گفت و بى آنكه گوش كنم ، لبخند زدم و گاهى سرم را تكان دادم و اورا تاييد كردم !
به نگهبان دم در مانند هر روز صبح بخير گفتم و او هم با همان لحن هميشگى اش جوابم را داد ...!
فروزنده ،مسئول كتابخانه، مثل هميشه با ژست مسخره اش ، بى دليل چپ چپ نگاهم كرد و من هم به روى مباركم نياوردم!
تست هاى زيست كنكور سال اخير را بررسى كردم و حس قهرمان بودن كردم كه پارسال با درصدم تركانده ام !!
راس ساعت ١:٣٠ سوار ماشين شدم و سوسكى ،نام مستعار ماشينم، را آتش كردم و رفتم تا ناهار را همراه مامان بخورم !
سر چهارراه هميشگى كه چراغش را چشمك زن كرده اند ، كلى درى ورى بار نيروى انتظامى بى مسئوليت كردم و گفتم امروز به ١١٠ زنگ ميزنم و اعتراض ميكنم ، اما باز هم طبق معمول ، وقتى رسيدم خانه يادم رفت ...!
ميبينى ؟ زندگى جريان دارد ...به قول استاد فيزيك ، موجيست كه راه افتاده ! دو راه دارى ! يا سوارش شوى و همراهش پيش روى و يا خلاف جهتش حركت كنى و غرق شوى ...
من سوار اين موج شده ام ... البته به گمانم اينطور باشد .
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگى ما ، عدم ماست !
93
هميشه براى هر چيزى "ترين" انتخاب ميكنيم ! مثلا زيباترين دختر مدرسه يا خوشتيپ ترين پسر فاميل ! يا اصلا بدترين خاطره ! هميشه اين ترين ها انتخاب ميشوند و براى هركس هم متفاوت است ... حالا امروز يك ترين ديگر پيدا كردم ، بى رحم ترين ! به نظر من بى رحم ترين چيزها ، بوى عطر ها هستند ! عطرها تو را پرتاب ميكنند ميان خاطراتى كه براى فراموشى اش ، جان كنده اى ... عطرها طى چند لحظه ويران ميكنند سعى و تلاشى را كه مدت ها كرده اى براى از ياد بردن ! و تظاهر به فراموشى ...
طبق معمول هميشه ، هندزفرى هايم در گوشم بود و دست هايم در جيب مانتويم ، فكر هاى متفاوت در ذهنم با سرعت فراتر از نور مى آمدند و ميرفتند ... بازى دوست داشتنى هميشگى مترو ! قدم هايم را روى مرز كاشى هاى سبزرنگ ايستگاه مترو نگذارم... عطر غليظ و گرم و دوست داشتنى تام فورد ... مرا بيرون كشيد از تمام فكرهايم ... و فقط چند لحظه ... ريه هايم را تا جايى كه ميشد ، پر كردم از بوى تو ... و امروز يادم افتاد : بدجورى دلم برايت تنگ شده !
امروز يادم آمد چه بى دليل ميانمان اينهمه فاصله افتاده ...
چند مدت است تو اى جانم نگفته اى ؟
چند روز است كه مرا با لحن صدايت ديوانه صدا نزده اى ...؟
راستش را بخواهى دلم برايت تنگ نيست ، دلم برايت خفه شده ... كاش اين را ميفهميدى!
طبق معمول هميشه ، هندزفرى هايم در گوشم بود و دست هايم در جيب مانتويم ، فكر هاى متفاوت در ذهنم با سرعت فراتر از نور مى آمدند و ميرفتند ... بازى دوست داشتنى هميشگى مترو ! قدم هايم را روى مرز كاشى هاى سبزرنگ ايستگاه مترو نگذارم... عطر غليظ و گرم و دوست داشتنى تام فورد ... مرا بيرون كشيد از تمام فكرهايم ... و فقط چند لحظه ... ريه هايم را تا جايى كه ميشد ، پر كردم از بوى تو ... و امروز يادم افتاد : بدجورى دلم برايت تنگ شده !
امروز يادم آمد چه بى دليل ميانمان اينهمه فاصله افتاده ...
چند مدت است تو اى جانم نگفته اى ؟
چند روز است كه مرا با لحن صدايت ديوانه صدا نزده اى ...؟
راستش را بخواهى دلم برايت تنگ نيست ، دلم برايت خفه شده ... كاش اين را ميفهميدى!
+پ.ن: نوشته هاى من ، هيچ رقمه نشون دهنده ى ظاهر و برخورد من نيست :)) برعكس خط خطى هاى غمگينم ، من ظاهرا خيلى آدم شاد و سرخوشى هم هستم :) اما اينجا مينويسم از درونم ... و دوستش دارم ! شايد تنها جايى كه همه ى حرفا و احساساتم رو بى تظاهر به نمايش ميذاره ، اينجا باشه
92
به ورقه هاى نارنجى رو به رويم نگاه ميكنم ... انواع فرمول ها و نكات ريز و درشت و كالوين و كربس و چرخه ى فوليكولى و لوتئال و ... چقدر مطلب ...در استخوان هايم ،احساس لرز دارم ... سرم را ميگذارم روى ساعد دستم ... چقدر سرم سنگين است ! چشم هايم را ميبندم ، جز صداى ورق خوردن كتاب و دفتر و تماس نوك خودكار با كاغذ و گاهى پچ پچ هاى خفه ، صداى نمى آيد ، پهلويم تير ميكشد ، دست چپم را روى پهلويم فشار ميدهم تا كمى آرام شود ! يادم مى افتد ديشب آنقدر خسته بودم ، يادم رفت پتو رويم بكشم و پنجره هم باز بود و موهايم هم خيس ... اى واى گمانم بازهم سرما خورده ام ...
.
.
.
با تماس دستى سر شانه ام ، ميپرم و نفهميدم چقدر گذشته ... دختركى كه در انتهايى ترين ميز كتابخانه مينشيند ، با كتاب مزخرف فيزيكش بالاى سرم است ... صدبار به او گفته ام تست تاليفى نزن ... بازهم رفته سراغ همان چرنديات ... سوال مسخره ى نوسانش را ميخوانم ... سريع و نامنظم حلش را برايش مينويسم و ميدهم دستش كه زودتر برود! چند سوال بى سر و ته ميپرسد و ميبيند حوصله ندارم ، ميرود پى كارش ... دوباره سرم را روى ميز ميگذارم ... اينبار نمى فهمم چى بى دليل اشك هايم ، راهشان را روى صورتم باز كرده اند ... و همه ى وزن دنيا سنگينى ميكند روى دلم ... و قطره هاى اشك انگار مسابقه گذاشته اند ... چقدر اين روزها از همه چيز و همه كس خسته ام !
.
.
.
با تماس دستى سر شانه ام ، ميپرم و نفهميدم چقدر گذشته ... دختركى كه در انتهايى ترين ميز كتابخانه مينشيند ، با كتاب مزخرف فيزيكش بالاى سرم است ... صدبار به او گفته ام تست تاليفى نزن ... بازهم رفته سراغ همان چرنديات ... سوال مسخره ى نوسانش را ميخوانم ... سريع و نامنظم حلش را برايش مينويسم و ميدهم دستش كه زودتر برود! چند سوال بى سر و ته ميپرسد و ميبيند حوصله ندارم ، ميرود پى كارش ... دوباره سرم را روى ميز ميگذارم ... اينبار نمى فهمم چى بى دليل اشك هايم ، راهشان را روى صورتم باز كرده اند ... و همه ى وزن دنيا سنگينى ميكند روى دلم ... و قطره هاى اشك انگار مسابقه گذاشته اند ... چقدر اين روزها از همه چيز و همه كس خسته ام !
91
امتحان هايش شروع شده ، امان از اين دهه هشتادى ها ! از كلاس سوم دبستان ، معلم خصوصى دارد ... خيلى باهوش است اما دقت و تمركزش بدجورى كم است !
معلمش را راهى ميكنم كه برود ، قيافه اش در هم است ... وقتى در را ميبندم ، با عصبانيت و لجبازى ميدود سمت اتاق و در را به هم ميكوبد! در تمام بدنم حس كوفتگى دارم و چشمهايم از خستگى و كمبود خواب ، ميسوزد ! نفس عميقى ميكشم و سعى ميكنم آرام با او برخورد كنم ! پسرك مو مشكى اى كه ديوانه وار دوستش دارم ! صورت قرمز از عصبانيتش را ميبوسم و با داد ميگويد : بايد ٤٠ تا تمرين بنويسم! برو بيروووون ! من ناهار نميخورم ! اصلا نمى خواهم! حرف هيچكس را هم گوش نمى كنم !
به چشم هايش كه بدجورى شبيه چشم هاى پدرم است و هميشه برايم جاى سوال است ، كه چطور اينقدر چشمانش براق و مشكى است ، نگاه ميكنم ! از اشك تر شده اما سعى ميكند گريه نكند !
با جانم و عمرم راضى اش ميكنم ناهار بخورد ...
حالا كه اين متن را تايپ ميكنم ، پشت ميز ناهارخورى نشسته و دولپى خورشت بادمجان و سالادش را ميخورد و انگار نه انگار چند دقيقه پيش ، چه به روز اعصاب من و خودش آورده !
چقدر دنياى بچه ها ، پاك و بى آلايش است ... چقدر زود فراموش ميكند ...
چقدر من اين پسرك چشم مشكى لجباز را دوست دارم ...
#خواهرانه
معلمش را راهى ميكنم كه برود ، قيافه اش در هم است ... وقتى در را ميبندم ، با عصبانيت و لجبازى ميدود سمت اتاق و در را به هم ميكوبد! در تمام بدنم حس كوفتگى دارم و چشمهايم از خستگى و كمبود خواب ، ميسوزد ! نفس عميقى ميكشم و سعى ميكنم آرام با او برخورد كنم ! پسرك مو مشكى اى كه ديوانه وار دوستش دارم ! صورت قرمز از عصبانيتش را ميبوسم و با داد ميگويد : بايد ٤٠ تا تمرين بنويسم! برو بيروووون ! من ناهار نميخورم ! اصلا نمى خواهم! حرف هيچكس را هم گوش نمى كنم !
به چشم هايش كه بدجورى شبيه چشم هاى پدرم است و هميشه برايم جاى سوال است ، كه چطور اينقدر چشمانش براق و مشكى است ، نگاه ميكنم ! از اشك تر شده اما سعى ميكند گريه نكند !
با جانم و عمرم راضى اش ميكنم ناهار بخورد ...
حالا كه اين متن را تايپ ميكنم ، پشت ميز ناهارخورى نشسته و دولپى خورشت بادمجان و سالادش را ميخورد و انگار نه انگار چند دقيقه پيش ، چه به روز اعصاب من و خودش آورده !
چقدر دنياى بچه ها ، پاك و بى آلايش است ... چقدر زود فراموش ميكند ...
چقدر من اين پسرك چشم مشكى لجباز را دوست دارم ...
#خواهرانه
102
ساعت ٢:٥٠ دقيقه از خواب ميپرم ...
تمام تنم از عرق خيس است و موهايم به هم چسبيده ...
ضربان قلبم آنقدر تند شده كه حس ميكنم هرلحظه ميخواهد از قفسه ى سينه ام بيرون بزند ...
پتو را كنار ميزنم و از روى تخت بلند ميشوم ... همزمان با بلند شدن ، انگار توى سرم چيزى جا به جا ميشود ...
تهوع شديدى دارم ...
روى توالت دولا ميشوم ، عق ميزنم ... با همه ى وجود عق ميزنم ...
مهم نيست وسواس دارم ... سرم را روى لبه ى توالت فرنگى ميگذارم ...
پيشانى عرق كرده ام را با دست پاك ميكنم !
و ميتركد ... بغضى كه داشت خفه ام ميكرد ... ساعت دو نصفه شب ، تنها ...
با همه ى وجودم زار ميزنم ...
من حكم مجسمه ى چوبى را دارم ، كه موريانه ها از درون آن را ويران كرده اند ... و فقط لباس هاى فاخر بر تن اين مجسمه ى پوشالى پوسيده پوشانده اند ...
تمام تنم از عرق خيس است و موهايم به هم چسبيده ...
ضربان قلبم آنقدر تند شده كه حس ميكنم هرلحظه ميخواهد از قفسه ى سينه ام بيرون بزند ...
پتو را كنار ميزنم و از روى تخت بلند ميشوم ... همزمان با بلند شدن ، انگار توى سرم چيزى جا به جا ميشود ...
تهوع شديدى دارم ...
روى توالت دولا ميشوم ، عق ميزنم ... با همه ى وجود عق ميزنم ...
مهم نيست وسواس دارم ... سرم را روى لبه ى توالت فرنگى ميگذارم ...
پيشانى عرق كرده ام را با دست پاك ميكنم !
و ميتركد ... بغضى كه داشت خفه ام ميكرد ... ساعت دو نصفه شب ، تنها ...
با همه ى وجودم زار ميزنم ...
من حكم مجسمه ى چوبى را دارم ، كه موريانه ها از درون آن را ويران كرده اند ... و فقط لباس هاى فاخر بر تن اين مجسمه ى پوشالى پوسيده پوشانده اند ...
104
ميگه : باورم نميشه اينقدر شباهت باشه ! بين دوتا آدمى كه هيچ نسبتى باهم ندارن ...! پاشو ميندازه رو پاش و ميخنده و ادامه ميده : شيطون و شلوغ بود ... عين تو ! شيكمو بود و به قول خودت ، بهتر از ديگرون ديده ميشد ... وقتى ميخنديد ، نه تنها لباش ، كه خنده توى چشماش بود ... اگر يه چيزى ناراحتش ميكرد ، عين تو ، سكوت ميكرد ... و چقدر اين رفتارش اذيتم ميكرد ...
دنياش كوچيك بود ... دلش پى ثروت كلون و تجمل نبود :) اون فقط تشنه ى محبت بود ... ترسو بود ...
هميشه ترس از دست دادن همراهش بود ... آخرم ترسش به واقعيت تبديل شد ... ! من از دستش دادم ، مقصر من بودم ... اما تاوانى بيشتر از اينكه تو سن ٥٣ سالگى تنهام ...؟
نگاش ميكنم و ميگم : براى برگردوندنش ، پا گذاشتين رو غرورتون !؟
خيره به يه جا نگاه ميكنه و زير لب ميگه : الان ٤١ سالشه ... اگر باشه و نفس بكشه ...
و منو بدجورى ميبره تو فكر ... نكنه اين قصه ، آينده ى من باشه؟!
باز چهره ى مسن شو نگاه ميكنم ، ميگم : اينكه يه آدم اونقدر شبيهشو پيدا كردين ، خوبه يا بد ...؟
ميخنده و ميگه : ديدنه كسى كپى اونى كه يه روزى عاشقش بودى ، تو سنه ٥٣ سالگى ... وقتى اون تو روزگار ١٨،١٩ سالگيش مونده باشه اما ... تلخه ! ولى ...
حالا منم و يه دنيا فكر ... به دخترى كه با توصيفات اين مرد ، شبيهم بوده ...
+پ.ن: دوران گيجى و سرگيجگيم گذشت ...
محكم بشين دلم ...
اين دورِ آخره ... :)
دنياش كوچيك بود ... دلش پى ثروت كلون و تجمل نبود :) اون فقط تشنه ى محبت بود ... ترسو بود ...
هميشه ترس از دست دادن همراهش بود ... آخرم ترسش به واقعيت تبديل شد ... ! من از دستش دادم ، مقصر من بودم ... اما تاوانى بيشتر از اينكه تو سن ٥٣ سالگى تنهام ...؟
نگاش ميكنم و ميگم : براى برگردوندنش ، پا گذاشتين رو غرورتون !؟
خيره به يه جا نگاه ميكنه و زير لب ميگه : الان ٤١ سالشه ... اگر باشه و نفس بكشه ...
و منو بدجورى ميبره تو فكر ... نكنه اين قصه ، آينده ى من باشه؟!
باز چهره ى مسن شو نگاه ميكنم ، ميگم : اينكه يه آدم اونقدر شبيهشو پيدا كردين ، خوبه يا بد ...؟
ميخنده و ميگه : ديدنه كسى كپى اونى كه يه روزى عاشقش بودى ، تو سنه ٥٣ سالگى ... وقتى اون تو روزگار ١٨،١٩ سالگيش مونده باشه اما ... تلخه ! ولى ...
حالا منم و يه دنيا فكر ... به دخترى كه با توصيفات اين مرد ، شبيهم بوده ...
+پ.ن: دوران گيجى و سرگيجگيم گذشت ...
محكم بشين دلم ...
اين دورِ آخره ... :)
103
صبح طبق معمول ، از خواب بيدار شدم و دوش گرفتم و مسواك زدم و كتاب هايم را جمع و جور كردم كه به كتابخانه بروم ...
باز هم تهوع داشتم !
چاى تلخ را يك نفس سر كشيدم و روسرى ام را سرم كردم ...
نوتيفيكيشن واتساپ روى گوشى ام آمده ، نوشته : خوبى ؟!؟
كفش هايم را از جا كفشى برميدارم و در همين حين مينويسم : نه ! تهوع داره پدرمو در مياره !
گوشى را سر پله ميگذارم و دولا ميشوم كه بندهاى كفشم را ببندم ...
تيك هاى واتساپ آبى رنگ ميشود و جمله ى ايزتايپينگ در بالاى صفحه خودنمايى ميكند!
ميگويد: نكنه حامله اى؟!؟
ميخندم و مينويسم : احتمالا به توانايى هاى كثيرش ، گرده افشانى هم اضافه شده !!!
باز ميگويد: مراقب خودت باش ، رسيدى بهم خبر بده ...
تايپ ميكنم: مگه بود و نبودم فرقى داره براى كسى؟ مگه براش مهمه كه دارم زجر ميكشم با كاراش؟ مگه چندبار بهش نگفتم كاراى "اون" اذيتم ميكنه ؟ مگه نگفتم حتى اگر اون آويزنش باشه، نسبت بهش حسودم ...؟ نگفتم ...؟!؟
-...
همه ى چند خط را پاك ميكنم و در جوابش مينويسم : توهم :)
اين بيچاره چه گناهى دارد كه بنشيند پاى دردسرهاى زندگى سردرگم من ...!
#روزهاى_ويرانى
باز هم تهوع داشتم !
چاى تلخ را يك نفس سر كشيدم و روسرى ام را سرم كردم ...
نوتيفيكيشن واتساپ روى گوشى ام آمده ، نوشته : خوبى ؟!؟
كفش هايم را از جا كفشى برميدارم و در همين حين مينويسم : نه ! تهوع داره پدرمو در مياره !
گوشى را سر پله ميگذارم و دولا ميشوم كه بندهاى كفشم را ببندم ...
تيك هاى واتساپ آبى رنگ ميشود و جمله ى ايزتايپينگ در بالاى صفحه خودنمايى ميكند!
ميگويد: نكنه حامله اى؟!؟
ميخندم و مينويسم : احتمالا به توانايى هاى كثيرش ، گرده افشانى هم اضافه شده !!!
باز ميگويد: مراقب خودت باش ، رسيدى بهم خبر بده ...
تايپ ميكنم: مگه بود و نبودم فرقى داره براى كسى؟ مگه براش مهمه كه دارم زجر ميكشم با كاراش؟ مگه چندبار بهش نگفتم كاراى "اون" اذيتم ميكنه ؟ مگه نگفتم حتى اگر اون آويزنش باشه، نسبت بهش حسودم ...؟ نگفتم ...؟!؟
-...
همه ى چند خط را پاك ميكنم و در جوابش مينويسم : توهم :)
اين بيچاره چه گناهى دارد كه بنشيند پاى دردسرهاى زندگى سردرگم من ...!
#روزهاى_ويرانى
105
مهربانى هنوز زنده است ...
اين را وقتى فهميدم ، كه همكلاسى هشت سال بزرگتر كلاس كنكور ، جلسه ى آخر ، كتابى به من هديه داد ... با دست خط خودش اول كتاب برايم نوشته بود و او نمى دانست من چقدر از كتاب هديه گرفتن ذوق زده ميشوم ...
زندگى كن ... نام كتاب را ميگويم ...
نامش "زندگى كن" است !
شايد همكلاسى مهربانم هم فهميده كه چند مدتيست زندگى نكرده ام ...
هر شب چند صفحه اش را ميخوانم و فكر ميكنم ...
گاهى بعضى ها در زندگى مان حكم ناجى را دارند ... با كار يا هديه شان ، تو را از مرداب روزمرْگى و نااميدى ، نجات ميدهند ...
حالا هرشب با يك دنيا حس قدردانى ، به خواب ميروم :)
از تو ممنونم همكلاسى مهربان و دوست داشتنى ام ، ع.ك عزيز
اين را وقتى فهميدم ، كه همكلاسى هشت سال بزرگتر كلاس كنكور ، جلسه ى آخر ، كتابى به من هديه داد ... با دست خط خودش اول كتاب برايم نوشته بود و او نمى دانست من چقدر از كتاب هديه گرفتن ذوق زده ميشوم ...
زندگى كن ... نام كتاب را ميگويم ...
نامش "زندگى كن" است !
شايد همكلاسى مهربانم هم فهميده كه چند مدتيست زندگى نكرده ام ...
هر شب چند صفحه اش را ميخوانم و فكر ميكنم ...
گاهى بعضى ها در زندگى مان حكم ناجى را دارند ... با كار يا هديه شان ، تو را از مرداب روزمرْگى و نااميدى ، نجات ميدهند ...
حالا هرشب با يك دنيا حس قدردانى ، به خواب ميروم :)
از تو ممنونم همكلاسى مهربان و دوست داشتنى ام ، ع.ك عزيز
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |